روزهای بی او....

به او بگویید.....

روزهای بی او....

به او بگویید.....

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند


دلم تنگ است.

بیا ای روشن .... ای روشنتر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است.

بیا بنگر چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.


شب افتاده است و من تنها و تاریکم ....

و در ایوان من دیریست

در خوابند

پرستوها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من !
بیا ای یاد مهتابی !

منو تو می شود ما؟؟؟

 

نه

 

جدایی فاتحه ی دستور زبان را خواند

 

حالا تو و او شده اید شما

 

و من ماندم بدون ما!!


وقتی دلتنگ تو می شوم

وقتی عطرتنت را می خواهم

من به باد هم التماس می کنم

خداکه جای خود دارد...

اشکهایم که سرازیر میشوند……

 

دیری نمی پایدکه قندیل می بندد…

 

عجیب سرد است هوای نبودنت.............




دلــم فقط یک پنجــره می خواهد...

کـه توی لعنتــی زیرش بایستی .

و مـــــــن همــان طور با قلبـی شکسته

نگــاهت کنم ...

بــــــــغض کنم...

امـــا خم بـه ابـــرو نیاورم

کـه چقـدر دلتنگی کـردم !

تـــــــــو ٬ امــا حواست نبـاشــد !

بــا او بخـنـدی

و من لعنتی بغضم را فرو بدهم...

کـــــــــــاش یـــک پنجــره بود،

کـه فقط نگــاهت کنــم...!!

همیشه همینطور است...

یکی می ماند

تا روزها و گریه را حساب کند،
یکی می رود

تا در قلبت بماند تا ابد

اشک هایت را پشت پایش بریزی.

رسم رویاها همین است.....

که تنها بمانی با اندوه خویش
روزها و گریه ها را

به آسمان خالی ات سنجاق کنی

باید باور کنی که بر نمی گردد....

که بگویی چقدر شب ها سر بی شام گذاشته ای
تا بتوانی هر صبح

با یک شاخه گل

منتظرش بمانی......




همین کــه هستی ...

همیــن کـه لابـلای کلمـاتم نفس مـیکشی ...

راه مـیروی ، در آغـــــــوشم میگیـری ...

همــین کــه پـــــناهِ واژه هـایم شـده ای ...

همین کـه ســــــــــایـه ات هست ...

همین کـه کــلماتم از بی "تــــــو " یی یـتیـم نشده اند ،

کافیست برای یک عمـــــر آرامـش ؛

بــــــــــاش ...

حتی همیـن قــدر دور...

حتی همیـــــن قــدر دست نیـــــــــــافتنی...!!

بوسه ابتکاریست از طبیعت برای زمانی که  

 

احساس در کلام نمی گنجد

گویی دوباره عاشق شدم ....



اینطور گویند که هر چیز اول و آخری ...

قبل و بعدی دارد...

اما بدان من شاید قبل از تو بودم اما بعد از تو هرگز...

یک جرعه عشق به اندازه’ اقیانوسی عظیم است

و من اکنون عطش اقیانوسی دارم .

آن زمان که من با باران دو چشمم


تمام گیاهان باغ خیالت را

چه کوچک و چه بزرگ

با همه تشنگی که خود داشتم تشنگی میبریدم....

باران کلامت آنچنان بر من نرم بارید

که من و همه خاک دستی

فواره وار بسویت رو به آسمان بگشادیم

و رحمتت را شکر گفتیم

و زان پس خورشیدی بر لبانم نشست

و تو همچنان می باری...

زاینگونه است که با هر ساعت دوریت

قلبم بی اختیار گامی بسویت بر میدارد

و با هر سلام و هر آمدنت


گویی دوباره عاشق شدم ....

آنهایی که همیشه بودند، هرگز نبودند
 

او که هرگز نبود، همیشه بود
 

همیشه و در تمام لحظه‌ها
 

به او که تمام دقایق عمرم را عطر‌آگین کرد
 

آنچنان که
 

بعد از سالیان دراز
 

هنوز از شمیم خوش آن لحظه‌ها سرشارم
 

و 

 رد پایش هنوز در خواب‌های هر شب من....
.