روزهای بی او....

به او بگویید.....

روزهای بی او....

به او بگویید.....

به خانه می رفت


با کیف


و با کلاهی که بر هوا بود


چیزی دزدیدی ؟


مادرش پرسید


دعوا کردی باز؟


پدرش گفت


و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد


به دنبال آن چیز


که در دل پنهان کرده بود


تنها مادربزرگش دید


گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش


و خندیده بود.


(حسین پناهی)

هوا گرفته بود!

 

 

باران می بارید!

  

و کودکی آهسته گفت: "خدایا گریه نکن!  

 

درست میشه........

 

نــه هــوا ابـریـسـت،

 

نـه بـارانی  مـی بـارد.

 

پـس بـهـانـه ی دلـم بـرای ایـن هـمـه سـنگیـنـی چـیـسـت...!

میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی؟؟؟

رسماً استعفا می دهم ...

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم
و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است. 
... 
می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،
چون می توانم آن را بخورم! 

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم
و با دوستانم بستنی بخورم . 

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم. 

می خواهم به گذشته برگردم،
وقتی همه چیز ساده بود،
وقتی داشتم رنگها را،
جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را
یاد می گرفتم،
وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم
و هیچ اهمیتی هم نمی دادم . 

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست
و همه راستگو و خوب هستند. 

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است
و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم . 

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،
نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،
خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و ...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،
به یک کلمه محبت آمیز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به . . . 

این دسته چکهای من، کلید ماشین،
کارتهای اعتباری پاسپورت  و بقیه مدارک،
...مال شما... 

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .