روزهای بی او....

به او بگویید.....

روزهای بی او....

به او بگویید.....

به خانه می رفت


با کیف


و با کلاهی که بر هوا بود


چیزی دزدیدی ؟


مادرش پرسید


دعوا کردی باز؟


پدرش گفت


و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد


به دنبال آن چیز


که در دل پنهان کرده بود


تنها مادربزرگش دید


گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش


و خندیده بود.


(حسین پناهی)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد